خلاصه داستان: من بعد از مدتی به خانه می روم فقط برای اینکه باهاش دعوا کنم. شلخته خواهر برنزه من، مگومی، شلوارش را به صورتم میچسباند که مرا اذیت میکند... و خواهر بیگناهم، ایا، در حالی که بیدمشکش را به صورتم میچسباند، مرا آرام میکند... این همه متلک مرا به مرزم میرساند. ..